قارن

شعر و ادبیات فارسی و تبری(مازندران)

قارن

شعر و ادبیات فارسی و تبری(مازندران)

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

معدن خسته ز دیواره فرو می ریزد

شک ندارم دل بیچاره فرو می ریزد


تو زنی ترجمه اشک پی اشک ولی

مرد از درد به یکباره فرو می ریزد


میل تو سر به فلک می زد و می دانستم

خواهش سرکش فواره فرو می ریزد


عشق چون لانه بی پیکره قمری هاست

باد می آید و همواره فرو می ریزد


بخت من تکه زغالی ست در آتشگردان

گر نباشد دمی آواره فرو می ریزد


خواب دیدم جسدم بر سر دستان تو بود

ابر می بارد و ... کفاره فرو می ریزد


بهروز آورزمان

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰

بهروز آورزمان

برنمی آید شال از پس این موهایت

آبشاری که رسیده است به بازوهایت


کس ندیدم که در این شهر پریشان تو نیست

شهر بی تاب شد از لختی گیسوهایت


در کمین بودم دستی به کمانت نبری

از بد حادثه برداشتی ابروهایت


طرحها ریخته ای در سر تندیسگران

هر زمانی که زدی دست به پهلوهایت


باد واکرده گریبانت و انداخته است

شوق پرواز به بال و پر آن قوهایت.


باغ پیراهن تو عشرت زنبوران است

همه حیرت زده دور و بر کندوهایت


آه کوتاه بیا پیرهنت کوتاه است

لااقل کاش بیاید سر زانوهایت


چادرت کو دختر شرم جنوبیت کجاست؟

غیرتم کشت بپوشان بر و بازوهایت؟


هرکجا می گذرم صحبت دریای شماست

ای بمیرند الهی همه جاشوهایت


بندر لنگه و یک جفت طلسم چشمت

کاش باطل بشود شیوه ی جادوهایت !

 

 

بهروز آورزمان

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰

حسین پناهی


 جالب است
   ثبت احوال
    همه چیز را در شناسنامه ام
      نوشته است بجز
                           احوالم

                                  حسین پناهی

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰

علی صفری

باید تو را پنهان کنم در بین اشعارم

باید کسی جز تو نفهمد دوستت دارم


باید شبیه نقشه ی دزدان دریایی

اسم تو را با رمز در صندوقچه بگذارم


لو می دهم اسم تو را در دفتر شعرم

باید تو را مخفی کنم از چشم خودکارم


باید طبیعی تر بگویم : حال من خوب است

شک کرده مادر به نگاه و لحن گفتارم


شک کرده مادر می کشد زیر زبانم را

حتماً فضولی کرده پیشش رنگ رخسارم


لو می دهم راز تو را وقتی که در جمعی

باید از انجام طوافت دست بردارم


هر کس تو را دیده شده دردسری تازه

بیرون که می آیی یقین دارم گرفتارم


باید همیشه بهترین دردسرم باشی

باید شبیه غصه هایم دمپرم باشی


باید بمیرانی مرا در اوج بی رحمی

هر روز اشغالم کنی اسکندرم باشی


من پادشاه هفت شهر عشق عطارم

وقتی محبت می کنی تاج سرم باشی


می بارد امشب روی کاغذ اشک خودکارم

باید بخوانی سر پناه دفترم باشی


اقرا به اسم خالق چشمان زیبایت

اصلا نخوان ! چشمک بزن پیغمبرم باشی


علی صفری

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰

شاعر،  مترجم ، نویسنده و عضو کانون نویسنده گان ایران،  محمد علی سپانلو، ساعتی پیش درگذشت.


محمد علی سپانلو در سال ١٣١٩در تهران دیده به جهان گشود . وی فارغ التحصیل دانش کده ی حقوق دانش گاه تهران است . سپانلو از جمله شاعران معاصر است که به زبانی مستقل و مشخص در شعر دست یافته است . عصیان های روحی ی شاعر ، خصیص زبان ویژه و مستقل اوست . سپانلو در اشعارش بیش از حد به کلمات دشوار عربی و سیر در زوایای مبهم و مصراع های طولانی و پیچیده می پردازد تا دردهای انسان و جامعه و تمدن صنعتی امروز را بازگوید . اشعار سپانلو در قالب نو و سپید است . سپانلو در سرایش منظومه توانایی قابل بحثی دارد . ترکیب واژه های عربی و فارسی در کنار هم قرار دادن واژه های امروزی و روزگار گذشته و این که همه چیز را باید از دیدگاه تاریخی دید از مشخصه های شعر سپانلو است . شعر سپانلو عمدتا شعر فرم و پرداختن به جلوه های صوری کلام است . او در این راه در زمینه های گوناگون دست به تجربه زده است . از ویژگی های دیگر شعر سپانلو تلفیق فضاهای زنده گی ی قدیمی با زنده گی ی امروزی است که در نهایت شاعر می‌خواهد با این کار تصاویری از تمدن و دنیای صنعت به دست بیاورد . محمد علی سپانلو با زبانی مستقل و مشخص و ترکیبی از تاریخ ، افسانه و سیاست ، نوعی شعر اجتماعی خاص را با بیان کردن دردهای انسان امروزی محصور در دنیای تکنولوژی آفریده است .


روانش شاد.

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰

محمد سلمانی


می ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻋﺒﺮت ﻋﺎﻟﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ 

یا اﯾﻨﮑﻪ ﻓﻘﻂ روی ﯾﮑﯽ ﮐﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ


گیرم ﯾﮑﯽ از ﺧﯿﻞ ﻣﻼﯾﮏ ﺷﺪه ﻋﺎﺻﯽ 

گیرم ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ 


در اﺻﻞ ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻪ در ﻗﺼﻪ ی آدم 

ابلیس ﻓﻘﻂ ﺑﺮگ ﻣﺘﻤﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ 


انگار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻪ در ﻧﻘﻄﻪ ی آﻏﺎز 

جانمایه ی ﯾﮏ ﻋﻘﺪه ﻓﺮاﻫﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ

 

شاید ﮐﻪ ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺗﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ 

با وﺳﻮﺳﻪ و دﻏﺪﻏﻪ ﺗﻮام ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ 


ابلیس ﻧﻤﺎدی ﺳﺖ از آﺗﺶ ﮐﻪ ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ

تا اﯾﻦ ﮔﻞ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﺷﺪه ﻣﺤﮑﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ


یک ﺷﻌﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮد ﺑﺪﻣﺪ در ﺗﻦ اﻧﺴﺎن 

تا ﺷﺎدی اش آﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ 


شاید ﮐﻪ ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺗﺎ ﭘﺨﺘﻪ ﺷﻮد ﺧﺎم 

شاید ﭘﺲ از اﯾﻦ ﭘﺨﺘﮕﯽ آدم ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ 


ابلیس ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ و ﺗﻮ

 ﺟﺰ ﭘﯿﺶ ﺧﺪا

پیش کسی خم شده باشد

محمد سلمانی

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰

مژگان عباسلو

در کنج ایوان می‌گذارد خسته جارو را

در تشت می‌شوید دو تا جورابِ بدبو را


با دست‌های کوچکش هی چنگ پشتِ چنگ

پیراهن چرکِ برادرهای بدخو را…


قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخی ‌ست

شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را


هر شب پری‌های خیالش خواب می‌بینند:

یک شاهزاده، ترک یک اسب سفید او را…


یک روز می‌آیند زن‌ها کِل‌ کشان، خندان

داماد می‌بوسد عروس گیج کم‌ رو را


یک حلقه از خورشید هم حتی درخشان ‌تر…

ای کاش مادر بود و می‌دید آن النگو را


او می‌رود با گونه‌هایی سرخ از احساس

یک زندگیِ تازه‌ ی گرم از تکاپو را …


او زندگی را سال‌های بعد می‌فهمد

دستِ بزن را و زبانِ تند بدگو را


روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است

وقتی که با چادر، کبودی‌های اَبرو را


اما برای دخترش از عشق می‌گوید

از بوسه‌ ی عاشق که با آن هرچه جادو را…


هرشب که می‌خوابند، دختر خواب می‌بیند:

یک شاهزاده، ترک یک اسب سفید او را

     از : مژگان عباسلو

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰

نتا نت های مضرابی و با سنتور میرقصی

خودت ماهی و داری همچنان ماهور میرقصی


شلال مویت ابریشم رسیده تا کمرگاهت

رها از پیله چون پروانه ای در نور میرقصی


عسل چشمی و شهبانوی کندوهای کوهستان

که شهدا شهد بین آنهمه زنبور میرقصی


نه تنها من که میگردد به دورت دامن چین چین

تو حق داری که این گونه به خود مغرور میرقصی


عروس شاه ماهی هایی و یک شب به شوق من

دل از دریا بریده، باله زیر تور میرقصی


شراب از منحنی طرح اندام تو میریزد

خمارم میکنی از بس که هی انگور میرقصی


شدم مشکوک از دست تناقض های رفتارت

تو که این قدر شیرینی چرا با شور میرقصی؟!


زبانم بند آمد از بلندای بلورینت

تتن تن عشوه میریزی تتن تن/بور میرقصی


بدون هیچ مرزی شد حسابم پاک پاکستان

چه خوش اقبالم از این که چنین لاهور میرقصی


تو شاید دختر بهرامی و بعد از هزاران سال

کمند افکن به طرح خط خطی گور میرقصی


شب بارانی و این سوی شیشه.. قهوه ات یخ کرد

تو آن سو همچنان بارانی و هاشور میرقصی


من اصلن هیچ، واژه واژه های این غزل هم هیچ

خودت آیا نمیلرزد دلت اینجور میرقصی؟

     🍁شهراد میدری🍁

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰


زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه های قاجار است

مرا کشیده به صدسال پیش و می‌گوید:
برای شاعرِ مشروطه، عاشقی عار است

مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی
خجالتم بدهد؛ بهتر از تو بسیار است

دو چشم عطری او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم در نرفته عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر!
به خنده گفت که در انتقام، مختار است

زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستون دلش، بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش
اگر به «قم» برسد کار ملک «ری» زار است

اگر به «ری» برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد...

 


مهدی فرجی

  • روح اله نظرنژاد
  • ۰
  • ۰

ازدواج اجباری


شبی بهانه ی من شو برای بیداری

نگو! دوباره برایم بهانه ای داری

 

تمام فکر منی و نیامدی حتی

به شب نشینی این خوابهای افکاری

 

خیال با تو نبودن هنوز هم سخت است

هنوز با همه ی روز های تکراری

 

مرا ببخش اگر بی اجازه وارد شد

کسی به خانه ی دل از شکاف دیواری!

 

چه راه سرد و غریبیست راه من بی تو

شبیه مرگ  و یا ازدواج اجباری!

 

نمیشود بروم خسته ام... نمیفهمی؟؟!

چه لذتیست که اینقدر مردم آزاری؟


و حرف آخر من این که تا ابد ممنون.

 برای آن همه اشکی که بی تو شد جاری...

    زهرا هاشمی

 

  • روح اله نظرنژاد