مادرم از اهالی اندوه ، پدرم از حوالی درد است
مادرم فکر میکند زن نیست ، پدرم فکر میکند مرد است
چشمهایم به مادرم رفته ، همه جا را سیاه می بیند
صورتم کاردستی پدر است ، من چرا رنگ صورتم زرد است
مادرم بارها مرا عق زد ، توی یک سطل آشغال کثیف
پدر عاشقم نمی دانست ، پدرم را خودش در آورده ست
درد در مهره مهره ی کمرم ـ تختخواب قراضه ی پدرم
که مرا باخت قبل آمدنم ، روی تختی که تخته ی نرد است
من نمی خواستم بزرگ شوم ، که گرفتار چند گرگ شوم
مرد بودن چه درهایی داشت ، مرد بودن چقدر نامرد است
امر کردند بندگی بکنیم ، صبح تا شب دوندگی بکنیم
یادمان رفت زندگی بکنیم ، زندگی هم خودش مرا ......ه است
فکرکردم خودی نشان دادم ، حس و حالی به دیگران دادم
دست و پای مرا تکان میداد. دستهایی که پشت آن پرده ست
رفته بودم به ایستگاه قطار ، گله ای از گوزن ها در من
رام و بی اختیار برگشتم ، دشنه ای خیس خون خود در دست
بازکن کوچه سرد و تاریک است ، من برایت چراغ آوردم
بازکن کوچه جای امنی نیست ، پر سگ توله های ولگرد است
باز شد در ، به خانه برگشتم ، نعش گندیده ای به من میگفت
در تابوت را ببند رفیق، آه بیرون هوا عجب سرد است
سعید حیدری ساوجی